ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺪﺩ 10 ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻫﻤﻪ اعداد ﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ 0,1,2,3,4,5,6,7 9, ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺪﺩ 8 ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻋﺪﺩ 8 ﺍﺻﻦ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﯾﻮﻣﺪ. ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺐ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻭ ﻋﺪﺩ 10 ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺪﺩ 8 ﺩﺍﺭﻩ ﻭﺳﻂ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﻣﯿﺮﻗﺼﻪ . ﻣﯿﺎﺩ ﻭﺳﻂ ﻭ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻮﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﮔﻮﺵ 8 ﻣﯿﮕﻪ ﮐﯽ ﺗﻮﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﯼ؟ ﻋﺪﺩ 8 ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﻋﺪﺩ 10 ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﻣﻦ ﺻﻔﺮﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﺴﺘﻢ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﻤﺮﻡ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﺑﺮﻗﺼﻢ ......

ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ' ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ

داستان یه مسافرت

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!

داستان عشقولانه

یک دانشجوی مهندسی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود. بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد.

اما دختر خانوم عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد

بعدم پسر رو تهدید کرد که اگه دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه ، به حراست میگه.

روزها از پی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسره یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت :

من هم تورو دوست دارم ، ببخشید که اگه اون روز رنجوندمت. اگه منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن

ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد. 

چهار سال آزگار گذشت و هردو فارغ التحصیل شدند. اما پسره دیگه طرف دختره نرفت!!!

نتیجه اخلاقی این ماجرا : پسر ها هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند!!!